چی بگم?? لایک و کامنت فراموش نشه شدم شد مشکلی نیس
دوقلو های سیاه و سفید _قضیه جولیا و جک رو شنیدی؟ +نه چیه؟ _20 سال پیش توی این مدرسه خواهر و برادری درس می خوندن... اسم دختره جولیا و اسم پسره جک بود... جولیا دختری باهوش و زیبا بود هم معلما و هم بچه ها دوسش داشتن، شاگرد اول کلاس هم بود... جک هم خیلی باهوش بود و مخ همه دخترا رو می زد و همه دخترا دوسش داشتن... دوتا خواهر و برادر نمونه... تا اینکه... جولیا با کامیون تصادف می کنه... همه معلما و شاگردا ناراحت بودن و برادرش جک که حسابی داغون شده بود، دیگه به مدرسه نیومد... سه ماه از مرگ جولیا گذشت، دیگه برادرش هم به مدرسه نیومد... می دونی یکی از معلم ها چی می گفت؟ + چی می گفت؟ _می گفت دوستای جولیا تو کلاس عجیب رفتار می کردن و می گفتن : جولیا اونجاست! جولیا هنوز زنده اس! معلم ها فک کردن دوستای جولیا به خاطر مرگ دوستشون غمگین و افسرده شدن و طبیعیه که فک کنن اون هنوز زنده اس... اما دوستای جولیا واقعا جوری رفتار می کردن که انگار جولیا زنده اس و تو کلاسه... سال بعدش دیدن که جک اومده مدرسه... همه تعجب کردن! زیر چشم های جک سیاه شده بود و موهاش سفید، یه لباس تمیز و سفید هم پوشیده بود همه شاگردا دورش جمع شده بودن و از اینکه جک دوباره میاد مدرسه خوشحال بودن... همون طور که همه دور جک جمع شده بودن، یه دختر پرسید : جک مادرت بعد از مرگ جولیا حالش بهتره؟ جک با بیحالی گفت : جولیا؟ جولیا که پیش تو وايساده. چشم های دختر گرد شد و پشت سرش رو نگاه کرد... جولیا با چشم های قرمز و پوست خاکستری و لباس سیاه کنارش وايساده بود و بهش نگاه می کرد. دختر جیغ بلندی زد و خواست فرار کنه که پاش به کیف یکی از بچه ها گیر کرد و افتاد رو زمین... بقیه متوجه خونی که از زیر اون دختر در می اومد شدن... اون دختر وقتی افتاده بود لوله کوتاهی که از زمین در اومده بود تو گردن اون دختر فرو رفته بود و مرد... معلم ها سریع به محل حادثه رسیدن و دیدن دختر غرق خون رو زمین پخش شده و با چشم های باز و پوست خاکستری مرده... بعد از اون جریان کسی اون خواهر و برادر رو ندید... چند ماه بعد از اون اتفاق یکی از بچه ها پیش مدیر رفت و گفت : شما یادتونه که چند ماه پیش دختری بر اثر اصابت لوله به گردنش مرد؟ معلم با بی حوصلگی جواب داد : خب؟ شاگرد در حالی که دست هاش میلرزید گفت : همون موقع ما جک رو دیدیم که اومده بود مدرسه... معلم خودکار از دستش افتاد و با تعجب گفت : جک که بعد از مرگ جولیا بر اثر ناراحتی و افسردگی فوت کرد! همون موقع که داشت می گفت جک هم مرده چشمش به پنجره افتاد، جولیا به شیشه پنجره چسبیده بود و با چشم های گرد و قرمزش و پوست خاکستری اش به مدیر زل زده بود! مدیر بر اثر شوک روی زمین افتاد و از دهنش خون اومد و مرد... الان که 20 سال از اون کشت و کشتار تو این مدرسه میگذره، بعضی ها میگن که با اینکه این مدرسه چند ساله بسته شده ولی بازم صدای تدریس معلم ها و صدای شاگردان این مدرسه به گوش میرسه... و انگار هنوز جک و جولیا توی این مدرسه زندگی می کنن و قراره این مدرسه بازسازی بشه و ...
Trey Sesler (Trey Sesler) که در یوتیوب فیلم هایی از بازی های خود قرار میداد ناگهان تبدیل به فردی تشنه ی خون شد. او به کلی تغییر کرده بود دیگر خبری از گیم در کانال یوتیوبش نبود او در ویدئو های جدیدی که منتشر میکرد از علاقه اش به کشتن حیواناتی مانند گربه صحبت میکرد و در ویدئویی گفته بود که درحال کشیدن نقشه ای برای قتل است. سرانجام پس از مدتی که از آپلود این ویدئو ها میگذشت مشخص شد که وی تمام اعضای خانواده خود را کشته است و هنگام وارد شدن پلیس به خانه اش خودش هم خودکشی کرده است یوتیوب کانال تری را پاک نکرده است و نام کاربری او در یوتیوب Mr anime است اما براستی چه چیزی باعث شد که تری دست به چنین کاری بزنه ؟
*داستان *من تنها نیستم خب این اتفاق روزی افتاد که خانواده تصمیم گرفتند به خانه برنگردند و مامانم زنگ زد و گفت ما خونه خاله هستیم ی مشکلی هست من شب نمیتونم برگردم منم قبول کردم چون به تنهایی عادت داشتم. بعد از اتمام مکالمه با مامانم گوشی رو گذاشتم کنار.روی صندل جلوی کامپیوترم نشستم. ولی یهو یه سنگینی دست رو کمرم احساس کردم! بعدش احساس کردم داره به نقاط دیگ از بدنم هم میره. خیلی ترسیدم قلبم داشت سکته میکرد اگر داد میکشیدم کسی نبود اگر به مامان زنگ میزدم میگف داری ادا درمیاری.زنگ زدم به یکی از دوستام که اشنا داشت و طالع بینی میکرد.گفتم میخوام باهاش حرف بزنم. خانم طالع بینه اصلا قبول نکرد منو ببینه! گفت من طالع سیاه دارم الان هم در اشتباه بزرگی هستم.ترسیده بودم رفتم اب بخورم تا دستام رو بلند کردم که اب بخورم احساس کردم ینفر (سانسور) و ......
جن در بوستان ولایت خب بریم سر اصل مطلب خب داستان ما از اونجایی شروع میشه که ما برای تمرین های باشگاهی که تعطیل بود باشگاه ها ما می رفتیم بوستان ولایت...یک روز که رفتیم تمرین اون روز بوستان ولایت آتش گرفته بود (کسایی که منطقه ۱۹ هستن میفهمن) دقیقا درب شماره 1 که یه زمین بزرگ داره پشت اون دقیقا روبه روی سیرک این ها رو گفتم که با جزیات بیشتر آشنا بشید...اون روز ما برای اینکه گرم کنیم رفتیم بدویم رفتیم سمت آتش از سمتی که ما رفتیم دور بود خوب داشتیم میفرتیم همه جا خالی بود هیچکس نبود ناگهان یه آدمی اومد سمت ما بعد از مون آدرس پرسید ما هم برای مسخره بازی اشتباه گفتیم بعد رفتم سپس چند تا بچه هایی که سر چهار راه وایمسیتن اومدن سمت ما گفتن برای چی آدرس اشتباه دادی ماهم گفتیم به شما ها چه بعد گفتن حالتون میگیرم بعد که جلوتر رفتیم اونها غیب شدن و ماهم یکم ترسیدیم و رفتیم جلو تر هم مرد اومد اما این دفعه چهره خشمگین و پاهای سم من و دوستم که دیدیم ترسیدیم و من فرار کردم دوست من موند اونجا وقتی به بقیه هم باشگاهی هام گفتم همه رفتیم سراغ اون و بعد دیدیم بیهوش هست و ازش پرسیدیم چی شد گفت بعد اینکه تو فرار کردی منو انگار بورد جایی که همه حیوان بودنند و من همین جور مونده بودم گفت ما این دفعه می بخشیم ولی دفعه بعد آدرس اشتباه بدی خودت میدونی
مادر بزرگ در بستر مرگ سلام این داستانی که تعریف میکنم برمیگرده به وقتیکه مادربزرگم مریضی بدی میگرده و به مادرم زنگ میزنن که سریع بیاد مادربزرگم کارش داره ومیخادببینتش... اون روزبامادرمو خواهرم پیش مادربزرگم رفتیم و وقتی دید که کسی. تواتاق نیست بهمون گفت چندشب پیش که کسی خونه نبوده و مادربزرگمم تنها بوده که میبینه برقا میره وهمه جا تاریکه میگه خیلی ترسیدم وبه سمت درحیاط حرکت میکنه که دونفردرو بازمیکنه ..درحیطشون اول پله میخوره بعد در... میگه دستم به در نرسید که اونارو دیدم که فکر کردم دزدن و بهشون گفتم که شماهاچی چی میخایین که مادربزرگمو پرت میکنن.. وقتی داستان رو شنیدم فهمیدم جن بودن.. بخاطر حال مادربزرگم چیزی, نگفتم ولی بخاطر اون هل دادن چندماه بعدمادربزرگم فوت کرد... ازاون به بعد حسابی فکرم مشغول بود که چرا باید مادربزرگمو ازیت کنن..خاله وداییم هنوز تو خونه مادربزرگم زندگی میکردن.. چندشب به بهونه دیدن خاله ام خونه مادربزرگم میرفتم تا ببینم شبا چیزی میبینم یا نه و میتونم علت کارشونو بدونم که هیچ اتفاقی نیوفتاد ولی هنوزم کنجکاو بودم ..چندسال ازاون قضیه رد شد و بی نتیجه موند کارم... تا اینکه یه روز که با مادرم و خواهرم اونجا بودیم یهویی تصمیم گرفتم برم حمام دوش بگیرم.. خواهرم همش اصرار میکرد که تا بیست دقیقه دیگه هواتاریک میشه و نرو خوب نیست بعدم حمام لامپ نداره..ولی اخرشم هم رفتم ولی باز خواهرم پشت در منتظرم موند.. حمام خونه تو حیاط مادرزگم بود.. وقتی چنددقیقه از دوش گرفتم گزشت و هواتاریک شد ولی ازنوری که از خیابون تو حمام افتاده بود یکم روشن میکرد تا اینکه حس کردم کسی پشت سرمه.. وقتی برگشتم دیدم یه جن جلو ایستاده و دوسه تایه دیگه پشت سرش..اوناییکه پشت سرش بودن خیلی اعصبانی بودن ولی اونیکه جلو بود بایه دستش اونارو مانع میکرد و ازاونطرفم چیزی بهشون میگفت که متوجه نمیشدم ولی ازاینکه اونیکه جلو هست کاریم نداشتن ولی نمیدونم چرا ازدستم اعصبانی بودن.. تا اینکه پشتمو کردم بهشون ..میدونستم اخر یه بلایی سرم میاد واسه همین الکی خواهرمو صدا کردم و بهش گفتم دوش گرفتنم تموم نشده فقط صبر کن بیام کارت دارم.. اوناام نگاهم میکردن..تااینکه نزدیک خواهرم شدم سریع لباسامو پوشیدم و با خواهرم سمت خونه رفتیم...از کنجکاوی پشت سرمو یه دید زدم که دیدم جایی, که لباس عوض کردم وایستاده و نگاهم میکنه.. هیچی از مدل نگاه کردنش متوجه نشدم ولی بعداز چند دقیقه غیب شدن.. دیگه ترسی که به جونم افتاد تا چندوقت اونجا پیدام نشد..هنوزم موندم که چرا ازدستم اعصبانی بودن یا اونیکه مانع اتفاقی شد چرااینکارو میکرد..
پیام بازرگانی از ستاد کرم ریزان بهم خبر رسید دیگ سانسور نکنم
همسایگان تاریک سلام خسته نباشین میخاستم یک داستان واقعی رو براتون تعریف کنم من الان ۳۰ سالمه یادمه موقعی که هشت سالم بود کلاس دوم دبستان بودم که تو یک خونه قدیمیه بزرگ زندگی میکردیم طبقه دوم که بزرگ بود دو تا خانواده ما و یکی دیگه با هم زندگی میکردیم صاحب خونه با بچه هاشون پایین زندگی میکردن صاحب خونه سیّد بود حموم ما بالا با اون خانواده مشترک بود همیشه شبها شیر حموم باز و بسته میشد ما فکر میکردیم از اون خانواده کسی تو حمومه اونا فکر میکردن کسی از ما حمومه که وقتی از این موضوع مطمعن شدیم که میگفتیم دیشب کی داخل حموم بود نصف شب میگفتن ما اصلا دیشب خونه نبودیم یا سرشب خواب بودیم یا بلعکس کم کم ترس داخل وجودمون رفت همیشه وسایل خونه گم میشد یا برق خاموش روشن میشد صداهایی از داخل آشپزخونه که داخل یک راهرو از خونه فاصله داشت که آخر شب کسی جرات نمیکرد بره تو آشپزخونه این موضوع ادامه داشت مامانم دیگه گفت اینجا زندگی نمیکنم پدرم کم کم دنبال خونه میگشت که بریم که یک شبی که خالم که ۱۶ سالش بود واسه کمک اسباب جمع کردن میاد خونمون روی سقف های قدیم عین شیشه های بزرگ برای نوگیری یا هواکش میزاشتن که شاید هنوزم تو خونه ی خیلی ها باشه که ما بهش میگفتیم مَلاقی همونجا زیر مَلاقی خالم میخابه که یک دفع میفهمه یک نفر داره به شیشه میزنه وقتی چشمش میفته میبینه یک پیرزن با موهای سفید بلند وچهره ای خیلی ترسناک با صدای بلند بهش میخندیده تا صبح سرشو زیر پتو میکنه و گریه میکنه صبح ساعت ۶ صبح که پدرم برای کار بیدار میشه میبینه صدای گریه میاد پتو رو از روی صورتش برمیداره میگه چرا گریه میکنی که داستانو براش تعریف میکنه که پدرمم مادرمو از خواب بیدار میکنه میگه پاشو خواهرت ترسیده چند روز حال خالم خراب بود مادرم به پدرم گفت هنوز که من چیزی ندیدم سکته نکردم زودتر از اینجا بریم که تا سه روزه دیگه از اونجا میریم اون همسایه که تو یک طبقه با ما زندگی میکرد اونم از اونجا رفت چند بار صاحب خونه رو دیدیم که میگفت چندتا مستاجر آوردیم که ۶ ماه بیشتر نموندن رفتن ولی فقط طبقه بالا کسی بود خودشون میگفتن ما پایین چیزی ندیدیم حتی شبهایی که بالا کسی زندگی نمیکنه از بالا صدا میاد خودشون به این موضوع پی برده بودن که بالا جن وجود داره واسه همین اونا هم اونجارو میفروشنو میرن ببخشین طولانی شد . پایان ..
سلام دوستان اسم من فرشاد چهل سالمه ومجردم میخام براتون یه خاطره تعریف کنم سال ۷۸ سربازبودم نیروزمینی ارتش تکاوری خدمت میکردم گردانمون اعزام شد سومار مرز ایران عراق سمت کردستان اونجا که مستقر شدیم یه گروهبان بود که بچه همون اطراف بود . یکبار بهمون گفت اینجا اگر چیز عجیبی دیدید تعجب نکنید نترسید ذکر خدا بگید وتوجه نکنید اما اگر عروس دیدید فرارکنید مبادا باهاش حرف بزنید یا بذارید بهتون دست بزنه من ازروی کنجکاوی دنبالش رفتم پرسیدم داستان عروس چی بود گفت یه جن هست تو این منطقه تاحالا چند نفررو برده دیگه هم هیچ اثری ازشون پیدا نشده یکی دو نفر فقط تونستن از دستش دربرن اونم یا خیلی خوش شانس بودن یا واقعا مومن بودن خدا بهشون رحم کرده من که اعتقادی نداشتم خندیدم گفتم ایستگاه خودتو بگیر بابا باشه من اگر عروستون رو دیدم میبرمش حجله و.....آره. چندشب بعد یه شب که پست بودیم دوستمون تو کمین همسنگرم خوابش برد من تنها داشتم بادوربین دید درشب تو کوهوکمرو نگاه میکردم که ناگهان تو کوه روبرویی دیدم یک زن با لباس عروس سفید بلند که انگار پاره پاره بود ایستاده وداره منو نگاه میکنه چشمامو مالیدم بازم نگاه کردم ، دیدم نه یه راست ذل زده داره منو نگاه میکنه یه خنده خیلی تلخ کریهی کرد برام دست تکون داد من از ترس برگشتم تو سنگرم رفیقمو بیدار کردم و بهش گفتم چی دیدم از ترس خودم نگاه نکردم به رفیقم گفتم ببین کجاست اون نگاه کرد گفت چیزی نیست کسی نیست خودم نگاه کردم دیدم نیست رفته انگار دم دمهای اذان صبح بود که انگار یکنفر از پشت سرم تو فاصله شاید یک متری آروم گفت فرشاد جان عزیزم میای بریم حجله ازشدت ترس زانوهام میلرزید چون رفیقم جلوم بود وهیچکس پشت سرم نبود برگشتم پشتمو نگاه کردم کسی نبود فردا صبح رفتم رکن ۲ مرخصی گرفتم رفتم وتا ۶ ماه تا انتقالیمو نگرفتم برنگشتم سرخدمتم . پایان .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام داداش امیر .
امیدوارم حالت خوب باشه
داداش خواستم ازت خداحافظی کنم :) بخاطر رضا من همه چی رو از دست دادم هم آجی هامو هم داداشامو دیگه هیچی برام نمونده :) دلم خیلی برات تنگ میشه :)
امیدوارم هرجا که هستی خوش باشی دوستت دارم داداشی خدافظ :)👋
من هنوز هستم میتونی بمونی
راستوی اسلاید ۳ چه چیزیو سانسور کردی اگه تسنچی قبول میکنه بگو لطفا
دختررو بغل کرد
وای عالیهه داستانات همشون عالین و تکراری هم نیستن خیلی خوب و ترسناک بود😁👻💀🤍
تشکر
از داستان تکراری خسته شده بودم اینارو نوشتم